اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

حاج آقا اميرعلي

اين روزا عجيب دلت ميخواد مثل حاج آقاي مسجد باشي😂😂😂😂 وقتي ميريم خونه بابا عباس موقع اذان ژاكت بابا عباس رو ميپوشي و به مامان فرخ هم ميگي با شال برات عمامه درست كنه و مجبورشون ميكني تو پيشنماز بشي و اونا هم پستت نماز بخونن خلاصه امشب بعد از نماز رفتي روي صندلي نشستي و مثلا رفتي بالا منبر و شروع كردي به سخنراني اول به همه ما گفتي صلوات بعد از اينكه ما صلوات فرستاديم روتو كردي به من گفتي خانوم عزيز خدا گفته بچه ها نبايد مشق بنويسن 😂😂😂😂آخه كشمكش اين روزاي من و تو لوحه نويسي هست از من اصرار و از تو انكار، بعد من گفتم حاج آقا من سوال دارم ، يه پسر دارم كه به حرفم گوش نميده به نظر شما بايد چي كار كنم؟ تو هم گفتي خانوم لطفا ساكت بذار بچه باز...
29 مهر 1398

جايزه امروز تو

چند هفته پيش كه سورنا اومده بود ويلا ، مامان و باباش براش كلاه خريده بودن و شما هم ميگفتي منم ميخوام مامان مونا برات توضيح داد كه قرار نيست هر كي هر چي داره تو هم داشته باشي ، يه چيزايي تو داري و بقيه ندارن يه چيزايي رو هم بقيه دارن تو نداري خلاصه سه روز گفتي كلاه ميخوام و مامان شديد مخالفت ميكرد براي اينكه بايد ياد بگيري حسادت خوب نيست خلاصه تا ديروز كه تو كلاس پيانو خيلي عالي بودي و تقريبا نصف آهنگ گل مريم رو زده بودي خانوم محمدي جلوي تو به بابا گفته بود آقاي فارسي براش جايزه بخريد و شما هم سريع گفته بودي كلاه ميخوام و بابا هم بدون هماهنگي با مامان بعد از كلاس برده بودت خيابون گمرك و يه كلاه برات خريده بود بعد از اينكه خريدت...
7 مهر 1398

پيش دبستاني ٢

امروز صبح زود از خواب بيدارت كردم ، دست و روت رو شستم ، مسواك زدي و با هم صبحانه خورديم، لوازمت رو توي كيفت گذاشتم و لباساي خوشگل تنت كردم و بعدم از زير آب و قرآن ردت كردم و سپردم به خدا و با هم رفتيم پيش دبستاني آقاي فائق هم دم در قرآن به دست ايستاده بود و باهات روبوسي كرد و از زير قرآن ردت كرد و يه شاخه گل بهت داد و رفتي تو صف اول سوره حمد رو همه با هم خونديد بعدم سرود ملي و بعد هم كلاس بندي شروع شد و شما رفتيد تو كلاس الهام جون امسال ، سال آماده شدن براي مدرسه هست و همه قانون و قوانين مدرسه رو باهات تمرين ميكنن، اميدوارم زير سايه حق باشي و موفق
6 مهر 1398

طبل زن كوچولوي ما

محرم هم اومد، مامان و بابا خيلي از اينكه بريم تو خيابون و دسته هاي سينه زني ببينيم خوششون نمياد براي اينكه يه سري از آدم ها اين دسته هاي سينه زني و ديدنشون براشون حكم سرگرمي داره و اصلا آداب عزاداري رو رعايت نميكنن ولي خوب تو مهدكودك براي شما داستان ده روز اول محرم رو تعريف كرده بودن و اتفاق هاي هر روزش رو هم با نقاشي به تصوير كشيده بودن تو همين تعريف ها دسته سينه زني و طبل زدن و زنجير زدن رو هم بود خلاصه از مامان خواستي تا طبل و زنجير برات بخرم و مامانم كه گوش به فرمان اماور شماس با هم رفتيم خيابون بهارستان و طبل و زنجير خريديم اول طبل خيلي بزرگ ميخواستي و آقاي فروشنده كه يه پسر جوان و مؤدب بود خيلي ماهرانه شما رو از خريد طبل بزرگ ...
6 مهر 1398
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد